پرنده ای است شکاری بمقدار پیغو از جنس سیاه چشم. (برهان). مرغی شکاری از جنس سیاه چشم. (ناظم الاطباء). جانوری است شکاری در جثه بمقدار بیغو اما ظن غالب این است ت که این لغت ترکی باشد که صاحب جهانگیری پارسی گمان کرده چه رشیدی ننگاشته. (انجمن آرا) (آنندراج) : نزد سیمرغ جلال رفعتت نسر طایر کمتر است از ترمتای. نزاری قهستانی (از انجمن آرا)
پرنده ای است شکاری بمقدار پیغو از جنس سیاه چشم. (برهان). مرغی شکاری از جنس سیاه چشم. (ناظم الاطباء). جانوری است شکاری در جثه بمقدار بیغو اما ظن غالب این است ت که این لغت ترکی باشد که صاحب جهانگیری پارسی گمان کرده چه رشیدی ننگاشته. (انجمن آرا) (آنندراج) : نزد سیمرغ جلال رفعتت نسر طایر کمتر است از ترمتای. نزاری قهستانی (از انجمن آرا)
ترکتازی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مطلق تاختن. (غیاث اللغات) (از آنندراج). تاخت آوردن بیخبر وناگاه بر سبیل تاراج بود و غارت. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (از غیاث اللغات) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج). مثل تاخت ترکان. (فرهنگ رشیدی) (از غیاث اللغات) (از انجمن آرا) (آنندراج). تاخت کردن. (اوبهی). و با لفظ آوردن و زدن و برداشتن و کردن مستعمل است. (آنندراج). تاخت و تاراج سپاه بطور تعجیل و شتاب و بی خبر و ناگاه و جولان. (ناظم الاطباء) : ز باران هوا خشک شد هفت سال دگرگونه شد بخت و برگشت حال شد از رنج و تنگی جهان پر نیاز همی بود از هر سویی ترکتاز. فردوسی. چون موی زنگیم سیه و کوته است روز از ترکتاز هندوی آشوب گسترش. خاقانی. جان از پی گرد مرکب تو بر شه ره ترکتاز بستیم. خاقانی. در ترکتاز فتنه ز عکس خیال خون کیوان بشکل هندوی اطلس نقاب شد. خاقانی. موی بمویت ز حبش تا طراز تازی و ترک آمده در ترکتاز. نظامی. سوی خانه خود بیک ترکتاز بچشم فروبستش آورد باز. نظامی. روز قیامت ز من این ترکتاز باز بپرسند و بپرسند باز. نظامی. هر کجا در هر دو گیتی فتنه ایست ترکتاز طرۀ هندوی تست. عطار. هندوی یکسوارۀ کلکت چو برنشست بر خیل خانه قدرش ترکتاز باد. کمال اسماعیل (دیوان ص 185). شرط تسلیم است نی کار دراز سود ندهد در ضلالت ترکتاز. مولوی. و رجوع به ترکتازی شود. - از ترکتاز افتادن، از حرکت و تاختن باز ماندن: هم رفیقش ز ترکتاز افتاد هم براقش ز پویه بازافتاد. نظامی. - ترکتاز آوردن، ترکتازی آوردن. ترکتازی کردن. حمله آوردن. هجوم کردن: چون به جمعه می شداو وقت نماز تا نیارد گرگ آنجا ترکتاز. مولوی. سپهدار غمش در سینه ام زان ترکتاز آرد که تسخیر بلاد، آیین بود لشکرپناهان را. طالب آملی (از آنندراج). - ترکتاز برداشتن، ترکتازی کردن حمله و هجوم آوردن: عشق چون ترکتازبردارد نی سوارند، آسمان فرسان. ملاسالک قزوینی (از آنندراج). و رجوع به ترکتاز شود. - ترکتازداشتن، در حال ترکتازی بودن حمله و هجوم کردن. تاخت کردن: وقتها خواهم که گویم با تو راز تو درون آب داری ترکتاز. مولوی. - ترکتاز زدن، تاخت آوردن. یغماگری حمله و هجوم ناگهانی کردن: بهر دایره کو زده ترکتاز ز پرگار خطش گره کرده باز. نظامی (از آنندراج). قربان آن زمان که نگاهش به تیغ ناز بر قلب عاشقان زند از عشوه ترکتاز. مخلص (از آنندراج). - ترکتاز ساختن، تاختن به ناگاه: گر گشاید دل سر انبان راز جان بسوی عرش سازد ترکتاز. مولوی. - ترکتاز کردن، ترک تازی کردن. حمله و غارت و هجوم کردن: اصحاب فیل بین که به پیرامن حرم کردند ترکتاز و نه درخورد کرده اند. خاقانی. و باز سوار شدند و بر ایشان ترکتاز کردند و از چاشت تا بشب جنگ بود. (تاریخ غازان ص 128)
ترکتازی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مطلق تاختن. (غیاث اللغات) (از آنندراج). تاخت آوردن بیخبر وناگاه بر سبیل تاراج بود و غارت. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (از غیاث اللغات) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج). مثل تاخت ترکان. (فرهنگ رشیدی) (از غیاث اللغات) (از انجمن آرا) (آنندراج). تاخت کردن. (اوبهی). و با لفظ آوردن و زدن و برداشتن و کردن مستعمل است. (آنندراج). تاخت و تاراج سپاه بطور تعجیل و شتاب و بی خبر و ناگاه و جولان. (ناظم الاطباء) : ز باران هوا خشک شد هفت سال دگرگونه شد بخت و برگشت حال شد از رنج و تنگی جهان پر نیاز همی بود از هر سویی ترکتاز. فردوسی. چون موی زنگیم سیه و کوته است روز از ترکتاز هندوی آشوب گسترش. خاقانی. جان از پی گرد مرکب تو بر شه ره ترکتاز بستیم. خاقانی. در ترکتاز فتنه ز عکس خیال خون کیوان بشکل هندوی اطلس نقاب شد. خاقانی. موی بمویت ز حبش تا طراز تازی و ترک آمده در ترکتاز. نظامی. سوی خانه خود بیک ترکتاز بچشم فروبستش آورد باز. نظامی. روز قیامت ز من این ترکتاز باز بپرسند و بپرسند باز. نظامی. هر کجا در هر دو گیتی فتنه ایست ترکتاز طرۀ هندوی تست. عطار. هندوی یکسوارۀ کلکت چو برنشست بر خیل خانه قدرش ترکتاز باد. کمال اسماعیل (دیوان ص 185). شرط تسلیم است نی کار دراز سود ندهد در ضلالت ترکتاز. مولوی. و رجوع به ترکتازی شود. - از ترکتاز افتادن، از حرکت و تاختن باز ماندن: هم رفیقش ز ترکتاز افتاد هم براقش ز پویه بازافتاد. نظامی. - ترکتاز آوردن، ترکتازی آوردن. ترکتازی کردن. حمله آوردن. هجوم کردن: چون به جمعه می شداو وقت نماز تا نیارد گرگ آنجا ترکتاز. مولوی. سپهدار غمش در سینه ام زان ترکتاز آرد که تسخیر بلاد، آیین بود لشکرپناهان را. طالب آملی (از آنندراج). - ترکتاز برداشتن، ترکتازی کردن حمله و هجوم آوردن: عشق چون ترکتازبردارد نی سوارند، آسمان فرسان. ملاسالک قزوینی (از آنندراج). و رجوع به ترکتاز شود. - ترکتازداشتن، در حال ترکتازی بودن حمله و هجوم کردن. تاخت کردن: وقتها خواهم که گویم با تو راز تو درون آب داری ترکتاز. مولوی. - ترکتاز زدن، تاخت آوردن. یغماگری حمله و هجوم ناگهانی کردن: بهر دایره کو زده ترکتاز ز پرگار خطش گره کرده باز. نظامی (از آنندراج). قربان آن زمان که نگاهش به تیغ ناز بر قلب عاشقان زند از عشوه ترکتاز. مخلص (از آنندراج). - ترکتاز ساختن، تاختن به ناگاه: گر گشاید دل سر انبان راز جان بسوی عرش سازد ترکتاز. مولوی. - ترکتاز کردن، ترک تازی کردن. حمله و غارت و هجوم کردن: اصحاب فیل بین که به پیرامن حرم کردند ترکتاز و نه درخورد کرده اند. خاقانی. و باز سوار شدند و بر ایشان ترکتاز کردند و از چاشت تا بشب جنگ بود. (تاریخ غازان ص 128)
دوانندۀ کره. کره سوار. (فهرست شاهنامۀ ولف) : بشد گرد چوپان و دو کره تاز ابا زین و پیچان کمند دراز. فردوسی. چنین داد پاسخ که ای نامدار یکی کره تازم دلیر و سوار. فردوسی
دوانندۀ کره. کره سوار. (فهرست شاهنامۀ ولف) : بشد گرد چوپان و دو کره تاز ابا زین و پیچان کمند دراز. فردوسی. چنین داد پاسخ که ای نامدار یکی کره تازم دلیر و سوار. فردوسی
از امرای بزرگ ترک، معاصر غازان خان: غازان خواست که تتمیم اساس عدلی راکه ممهد فرموده و ارشاد طریقۀ اسلام که مدت سلطنت خود را مصروف آن ساخته بود آیندگان را نصیحتی و تذکیری واجب دارد... و امرای عظام... و تارمتاز... و شهرت یافتگان مدت خانیت احضار کرده فرمود... (تاریخ وصاف از تاریخ مغول اقبال ص 280). رجوع به تارمداز شود
از امرای بزرگ ترک، معاصر غازان خان: غازان خواست که تتمیم اساس عدلی راکه ممهد فرموده و ارشاد طریقۀ اسلام که مدت سلطنت خود را مصروف آن ساخته بود آیندگان را نصیحتی و تذکیری واجب دارد... و امرای عظام... و تارمتاز... و شهرت یافتگان مدت خانیت احضار کرده فرمود... (تاریخ وصاف از تاریخ مغول اقبال ص 280). رجوع به تارمداز شود
نزد صوفیه جذبۀ الهی را گویند که سالک مجاهده و رنج بسیار می کشد و گشادگی نمی یابد. ناگاه جذبۀ الهی دررسد و او را به مقصود رساند. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1555)
نزد صوفیه جذبۀ الهی را گویند که سالک مجاهده و رنج بسیار می کشد و گشادگی نمی یابد. ناگاه جذبۀ الهی دررسد و او را به مقصود رساند. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1555)
دباغ و کسی که چرم میسازد. (ناظم الاطباء). چرم سازنده. سازندۀ چرم. آنکه ساختن چرم داند و تواند. آنکس که از پوست چرم سازد. چرمگر. آنکس که پوست حیوانات را دباغی کند. رجوع به چرمسازی و چرمگر شود
دباغ و کسی که چرم میسازد. (ناظم الاطباء). چرم سازنده. سازندۀ چرم. آنکه ساختن چرم داند و تواند. آنکس که از پوست چرم سازد. چرمگر. آنکس که پوست حیوانات را دباغی کند. رجوع به چرمسازی و چرمگر شود
نوعی از آلات موسیقی ضربی است که منشاء آن از چین است و عبارت از یک صفحۀ فلزی دایره شکل است که بطور عمودی بر پایه ای آویخته شده است و با چکش چوبی بر آن نوازند
نوعی از آلات موسیقی ضربی است که منشاء آن از چین است و عبارت از یک صفحۀ فلزی دایره شکل است که بطور عمودی بر پایه ای آویخته شده است و با چکش چوبی بر آن نوازند